اومدم بنویسم من امروز طفلکی ترین دختر تهران بودم وقتی ساعت 9 شب بعد از کلاس با کوله سنگین بر پشت و مقوا بر دست از پیرمرد همیشگی جوراب خریدم.
وقت فرو کردن جورابها تو کوله گفت بابا جان با این وضعیت تو پنجاه سالگی برات دست و کمر نمیمونه.
دیگه نگفتم من تو نصف این سن هم اکثر اوقات درد کتف و کمر امونم رو میبره.
...
شام درست کردن, لباس اتو کردن, دوش گرفتن, اتاقم رو مرتب کردن, کتاب خواندن, درس و هزار کار ریز و درشت دیگر رو به این شب تنهای تبدار سرماخورده اضافه کنید.
برچسب : طفلکی, نویسنده : 5zendegikhoobe9 بازدید : 149 تاريخ : جمعه 27 مرداد 1396 ساعت: 15:46
من _راجع به چی حرف میزدیم؟
ایشون _مدیریت فناوری
من :/
...
گفت من چرا باید راجع به مدیریت فناوری باهات حرف بزنم وقتی انقدر میخوامت.
برچسب : نویسنده : 5zendegikhoobe9 بازدید : 89 تاريخ : دوشنبه 23 مرداد 1396 ساعت: 0:05
گفتم اخه من روم نمیشه بیام تو مراسم و مهمونی شرکت شما تازشم میخوای بگی من کی شما میشم؟
_ زندگیم
گفتم ببین من جدی ام
گفت منم جدی ام.
...
چیزی هست که من باید در این دفتر ثبتش میکردم ولی گذشتم ملاحظه کردم محابا کردم، حالا هم پشیمونم حالا که جسارتش رو پیدا کردم... زمانش از دست رفته...لطفش...
دیگه اینکار رو با خودم نمیکنم دیگه اینکار رو با خودم نمیکنم...
برچسب : دیالوگ, نویسنده : 5zendegikhoobe9 بازدید : 100 تاريخ : دوشنبه 23 مرداد 1396 ساعت: 0:05